دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

دینای مامان و بابا

لبخند زدی آسمان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پروانه پس از تولد زیبایت تا اخر عمر غرق بی تابی شد عشق زندکی ما دخترم

اولین کار خطرناک دینا

چند روز پیش من تو آشپزخونه بودم و تو هم وسط مبلا مشغول بازی بودی که یه دفعه صدای شکستن شیشه رو شنیدم نفهمیدم چطور خودمو بهت رسوندم و دیدم که جام شیشه ای رو کوبوندی زمین و میخوای بزاری تو دهنت من فقط داد زدم نهههه و تو هم ترسیدی و از دهنت دورش کردی سریع جامو ازت گرفتم و تو رو محکم بغل کردم و اینقدر بوسیدمت و گریه کردم و  خودم سرزنش کردم که چرا مراقبت نبودم . خدا رو شکر کردم که تی وی خاموش بود و من صدای شکستن جامو شنیدم وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود اونروز واقعا خدا بهمون رحم کرد .   خدایاااااا تو دخترم و از بلا حفظ کن 
10 اسفند 1392

شیطنتهای جدید مهروی من

سلام دختر ملوس و دوست داشتنی من بازم معذرت میخوام که چند وقته اینجا سر نزدم و وبتو آپ نکردم آخه تو خیلی شیطون شدی اصلا وقتی برای مامانی نمیزاری یا باید مراقبت باشم یا باهات بازی کنم ولی من همیشه از کنار تو بودن لذت میبرم حتی وقتی اذیتم میکنی. این روزا اصلا دوست نداری تو خونه بمونی همش دوست داری بری بیرون و بگردی دو دفعه هم من و بابایی بردیمت پارک و اونجا تاب بازی و سرسره بازی کردی خیلی بهت خوش گذشت و وقتی از سرسره میومدی پایین قهقهه میزدی و من و بابا هم کلی ذوق میکردیم از شادی تو. چند وقته که علاقه شدیدی به انواع گوشی پیدا کردی وقتی صدای زنگ موبایل میاد از خودت بیخود میشی و میگی کییییی بعدشم دنبال صداش میگردی قربونت برم که اینقدر باهوشی. د...
10 اسفند 1392

خیلی شیطون شدی

دختر مهروی مامان از وقتی از ماهشهر برگشتیم خیلی شیطون شدی همه جای خونه سرک میکشی و هر جا میرم میای دنبالم حتی وقتی میرم wc میای پشت در منتظر میشی که بیام بیرون بعضی وقتا هم پشت سرم گریه میکنی . یاد گرفتی که بری توی گل میز . زیر رورویک هم جدیدا کشف کردی وقتی توپ یا اسباب بازی زیر روروئک باشه سریع خودتو میرسونی اونجا و اسباب بازی رو از زیرش میکشی بیرون . قربون خنده های شیرینت برم هر وقت چشمت به مامان میوفته یه لبخند میزنی . خیلی هم قلقلکی شدی من و بابایی قلقلکت میدیم و تو هم قهقهه میزنی .         ...
27 آبان 1392

اولین محرم

دختر قشنگ من ؛ امسال اولین محرم که شما کنارمون هستی و شما تو عزاداری امام حسین شرکت میکنی .   من و تو از روز 4 محرم رفتیم ماهشهر خونه بابابزرگ . خاله سکینه زحمت کشید و برای شما یه لباس سبز خوشکل دوخت که خیلی بهت میومد . ولی شما اونجا خیلی غریبی میکردی و همش گریه میکردی و حاضر نبودی تو بغل هیچ کس بری وقتی تنهات میزاشتم گریه میکردی و آروم و قرار نداشتی بخاطر همین من هیچ مراسمی رو شرکت نکردم فقط 3 بار تونستم برم مراسم البته روز دهم اصلا اذیتم نکردی و تونستیم بریم مراسم عذاداری .   اینم عکسای محرمی                 فاطمه دختر خاله زینب   &n...
27 آبان 1392

تولد بابایی

دو روز پیش تولد بابایی بود و من تصمیم گرفتم که با هم بریم خرمشهر محل کار بابا و غافلگیرش کنیم. تا مامانی آماده شد و تو رو آماده کرد ساعت 12 ظهر شده بود . سر راه رفتیم گل خریدیم بعدشم یه ماشین گرفتیم و به سمت خرمشهر راه افتادیم وقتی رسیدیم بانک من و تو  رفتیم پشت شیشه روبروی بابا ایستادیم بابایی که سرگرم صحبت کردن با مشتری بود حواسش به ما نبود یه لحظه سرشو آورد بالا و ما رو دید خیلی تعجب کرده بود و من موفق شدم سوپرایزش کنم . ولی تو انگار بیشتر بابایی سوپرایز شده بودی و خیلی هم از دیدن بابایی خوشحال بودی . اون روز بابایی مرخصی گرفت و زودتر کارشو تعطیل کرد که بریم رستوران و با هم غذا بخوریم رفتیم رستوران باباطاهر و غذا خوردیم صاحب رستوران ...
27 آبان 1392

بیماری

امیدوارم هیچ بچه ای مریض نشه ؛ خدایا همه مریضا رو شفا بده و همه بچه ها رو از بلا حفظ کن   دختر مهروی من خیلی دوست دارم چند روزه که همش مریضی و هر روز به شکلی بیماری خودشو تو بدنت نشون میده .تقریبا 10 روز پیش تب شدیدی گرفتی داشتی از تب میسوختی و هر لحظه تبت بالاتر میرفت اون روز برای رضا پسر عمو کاظم تولد گرفته بودند و ما هم دعوت بودیم ولی وقتی دیدم که تو مریضی به خاله معصومه زنگ زدم و ازش عذرخواهی کردم که نمیتونم بیام . وقتی بعد از ظهر شد رفتیم مطب دکتر نادری و ایشون شما رو معاینه کرد و گفت یه ویروس تو هوا اومده که بیشتر بچه ها مریض شدن و شما هم از همون ویروس گرفته بودی آقای دکتر دارو تجویز کرد و گفت باید پاشویت کنیم. وقتی به خونه بر...
27 آبان 1392

اولین مروارید

دختر مهروی من شکفتن اولین مرواریدت مبارک دیشب داشتم بهت غذا میدادم که متوجه شدم لثه هات ورم کرده ، بابایی گفت انگار دندون درآوردی من فوری رفتم یه قاشق چایخوری آوردم و روی لثه ات آروم زدم که صدای ضربه دندونت و قاشق رو شنیدیم وای که چه لحظه ی شیرینی بود من و بابایی خیلی خوشحال شدیم و کلی ذوق زده شدیم و خندیدیم تو هم از ذوق و خنده ما می خندیدی . دیروز من خیلی دپرس بودم و ناراحت ولی با دیدن دندونت انرژی گرفتم . انگار دوباره بهم امید دادی قربونت برم که باعث خوشحالی مامانت شدی. امروز حتما میرم برای یه هدیه میخرم     ...
23 مهر 1392

شیطنتهای جدید

دختر قشنگم این روزا خیلی شیطون شدی وقتی میری بیرون کلی بازی میکنی و از خودت صدا در میاری و وقتی کسی رو می بینی دستاتو تند تند تکون میدی، گاهی اوقات مردم  لپاتو میکشن و بعضی اوقات هم می بوسنت که من این کارشونو دوست ندارم آخه چند روز قبل روی دست و پاهات دونه های قرمز زد که دکتر گفت ویروسه و از طریق بزاق دهان منتقل میشه دوست ندارم دوباره مریض بشی . توی کالسکه همش میخوای بشینی و خودتو به میز جلوی کالسکه میچسبونی . از وقتی سوپ بهت میدم بهتر غذا میخوری و کلی ذوق نشون میدی برای قاشقت ،همش میخوای قاشقتو بگیری و باهاش بازی کنی البته شما فقط بعد از ظهر و شب اشتها داری و صبح که همش خوابی و ظهر هم نمیدونم چرا نمیخوری. هر روز که میگذره شیرین و...
16 مهر 1392

اولین مسافرت دینا

دختر مهروی من سلام   بازم بدقول شدم و دیر اومدم که برات مطلب بنویسم شرمنده ام دختر عزیزم. چند روزی میشه که از شمال برگشتیم این اولین مسافرت طولانی تو بود خیلی خوش گذشت تو هم کلی بازی کردی و ذوق داشتی . خاله سکینه و خاله زینب و دایی مهدی و مامان بزرگ توی این سفر همراه ما بودند، ما روز شنبه صبح ساعت 5 حرکت کردیم تو هم چون زود از خواب پا شده بودی همش بهونه میگرفتی و گریه میکردی تا شب که رسیدیم همدان تو همش گریه میکردی و به زور شیر میخوردی اون روز من پشیمون شدم که اومدیم مسافرت فکر میکردم که در حقت ظلم کردم و نباید به این مسافرت می اومدم ولی خدا رو شکر روز بعد حالت عوض شد و همش توی ماشین بازی میکردی و می خندیدی و با علی کوچولو بازی می...
3 مهر 1392